پیامبر اسلام صلىالله علیه و آله وسلم فرمود: سه نفر از بنى اسرائیل با هم به مسافرت رفتند درضمن سیر و سفر در غارى به عبادت خدا پرداختند، ناگهان ! سنگ بزرگى از قله کوه فرودآمد و بر در غار افتاد و دهانه غار به کلّى بسته شد. و مرگ خود را حتمى دانستند. پساز گفتگو و چاره اندیشى زیاد به یکدیگر گفتند: به خدا سوگند! از این مرحله خطرراه رهایى نیست مگر اینکه از روى راستى و درستى با خدا سخن بگوییم . اکنون هر کداماز ما عملى را که فقط براى رضاى خدا انجام داده ایم به خدا عرضه کنیم ، تا خداوندما را از گرفتارى نجات بخشد. یکى از آنها گفت : خدایا! تو خود مى دانى که منعاشق زنى شدم که داراى جمال و زیبایى بود و در راه جلب رضاى او مال زیادى خرج کردم، تا اینکه به وصال او رسیدم و چون با او خلوت کردم و خود را براى عمل خلاف آمادهنمودم ، ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم . از برابر آن زن برخواسته بیرونرفتم . خدایا! اگر این کار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت واقع شده ، اینسنگ را از جلوى غار بردار! در این وقت سنگ کمى کنار رفت به طورى که روشنایى رادیدند. دومى گفت : خدایا! تو خود آگاهى که من عده اى را اجیر کردم که برایمکار کنند و قرار بود هنگامى که کار تمام شد. به هر یک از آنان مبلغ نیم درهم بدهم ،چون کار خود را انجام دادند من مزد هر یک از آنها را دادم ولى یکى از ایشان ازگرفتن نیم درهم خوددارى کرده و اظهار داشت : اجرت من بیشتر از این مقدار است ، زیرامن به اندازه دو نفر کار کرده ام ، به خدا قسم کمتر از یک درهم قبول نمى کنم درنتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده کاشتم خداوند هم برکت دادو حاصل زیاد بر داشتم پس از مدتى همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود. من به جاى نیم درهم ، هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن ) به او دادم خداوندا! اگر این کار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام این سنگ را از سر راه مادور کن ! در آن لحظه سنگ تکان خورد، کمى کنار رفت به طورى که در اثر روشنایى همدیگررا مى دیدند، ولى نمى توانستند بیرون بیایند. سومى گفت : خدایا! تو خود مىدانى که من پدر و مادرى داشتم که هر شب شیر برایشان مى آوردم تا بنوشند، یک شب دیربه خانه آمدم و دیدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شیر را کنارشان گذاشته و بروم ،ترسیدم جانورى در آن شیر بیفتد، خواستم بیدارشان کنم ، ترسیدم ناراحت شوند، بدینجهت بالاى سر آنها نشستم تا بیدار شدند و من شیر را به آنها دادم ! بار خدایا! اگرمن این کار را به خاطر جلب رضاى تو انجام داده ام این سنگ را از ما دور کن ! ناگهان ! سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرونآمده و نجات پیدا کنند